جسدی در باغ

در آن تاریکی چیزی در چند قدمی دیده نمی شد،

ماه از پشت ابرها پنهانی می نگریست. نسیمی آرام مدام به هر سو سرک می کشید.

درختان در گوش هم پچ پچ می کردند. پیکر پاره های نور چون اشباح در گوشه و کنار افتاده بود،

منظره ی هولناکی بود.

چیزی نظر مینو را به خود جلب کرد، مینو با دست آرام بوته ها را کنار زد، جنبنده ای تکان می خورد،

وقتی جلوتر رفت و خم شد، غریبه ای نیمه جان را در حال جان دادن دید.

سینه اش شکافته شده بود و امعاء و احشایش بیرون ریخته بود.

مینو آنچنان وحشت زده شد که ناخودآگاه چند قدمی به عقب پرت شد، رویش زرد و لبانش سفید شده بود،

چشمانش از حدقه بیرون زده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. مینو خشکش زده بود و خیره نگاه می کرد،

تکان های پای غریبه بیش از هر چیز دیگری نظر مینو را به خود جلب می کرد؛

پایی که بر زمین کشیده می شد و هر بار، باریکه ای از خاک را بر روی زمین پیش می برد و بر هم می انباشت.

رعشه ای بر تمام اندام غریبه و لرزه ای براندام مینو مستولی شده بود، پسرک می لرزید گویی از هم متأثر بودند.

نفس های غریبه به شمارش افتاده بود و هر بار سینه ی غریبه سخت تر بالا می آمد و پایین می رفت

تا این که کم کم آرام شد و پس از یک انقباض که سراسر پیکرش را فرا گرفته بود،

به ناگهان بر زمین آرام گرفت و مرد، درحالی که چشمانش هنوز باز بودند مجالی یافتند تا رو به نقطه ای آرام بگیرند.

بغض مینو بی اختیار شکست و همچنان که از پیکر بی جان غریبه چشم بر نمی داشت می گریست،

می گریست و هر از گاهی با پشت دست بر صورت خود می کشید و آب بینی و اشکان خود را پاک می کرد.

بعد از مدتی که آرام گرفت، گویی نیرویی سراسر وجودش را فراگرفته است، به خود آمد، نزدیک تر شد،

جسد بی جان غریبه را بر دست گرفت و به راه افتاد، پدر مینو که از پشت پنجره او را می دید، فریاد زد و گفت:

«آهای پسر! این وقت شب در باغچه چه می کنی!؟ بیا خونه هوا سرده، سرما می خوری.»

و مینو در حالی که آب بینی خود را بالامی کشید گفت:

«می رم این سوسک مرده را خاک کنم! ، زود میام.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *