دلم میسوزد به حال برگ پاییزی!
بیداد باد بر قامت ظریفش تازیانه میزند و او مظلومانه تحمل میکند و درخت زیبای خود را رها نمیکند. اما بهای این وفا، رنگین شدن قامتش است، قامتی لطیف به تازیانه سرخ و کبود.
باد ظالمانه تازیانه میزند و برگ عاشقانه تازیانه میخورد، سوز تازیانه بر تن عریان برگ، همچون لبان لعل فام، به خیال خام باد جورپیشه میخندد و باد را در شکنجه ی خود دیوانهوار حریصتر مینماید.
شرحه شرحه پیکر نیمهجان برگ، بستر خواب پرسوز شلاق نابینای جفای باد میشود که وحشیانه مینوازد، ساز مرگ برگ را. چه جانکاه است که برگ مستانه میرقصد بدان و مینوشد جرعهجرعه شرنگ مرگ را.
برگ مصمم است اما دیگر لطافت قامتش را طاقت اینهمه شقاوت نیست، پیکر پارهپاره برگ آرام به خواب میرود و در رؤیای اجبار مرگ، از تمام هستی خود، از درخت زیبای خود، جدا میشود و بسان پرندهای غریب بر زمین مینشیند. از بلندای وفا بر زمین بیوفا مینشیند.
بغضی در سینه ی آرام برگ اسیر گشته، بغض سینه ای که به زیر پای نابینایانی چون من میشکند و با آه جانسوز خود، درد هنگام شکنجه را فریاد میکند؛ خش … خش …
بیچاره برگ که حتی آه و ناله هم نکرد، تا مبادا دل نازنین خفته اش بشکند، در شگفتم از زمزمهی آخر برگ؛ خوشا بر من که تن بیجانم به پای قامت رعنای جانانم افتاده است!
در شبهای غریبانه برگ، ماه به احترام این کشته ی دشنه ی تشنه ی جان عشق، برای همیشه سکوت میکند، سکوتی چون همه درک ما از هستی؛ سکوت ماه، سکوت شب، سکوت برگ و زوزهی باد!